هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کهش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامت شد فزون تیمار عشق
بیملامت عشق ، جانپروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامتها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
میبکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد؟
میتوان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته