دیدار سواری ز پیر زال در بیشه
شیرمردی ز سواران دلیر
که بدی پیشهٔ او کشتن شیر
پدر اندر پدرش گُرد و سوار
همه دهقانمنش وشیر شکار
جعبه پر تیر و بزه کرده کمان
به کمر خنجر و در مشت سنان
گام برداشت در آن بیشه خموش
کامدش زمزمهای نرم به گوش
رویبنهاد بدانصوت خفیف
ناگهان پیر زنی دید نحیف
روی آورده به درگاه خدا
کند از مهر به فرزند دعا
گفت زالا به چه کار آمدهای؟
اندرین بیشه مگرگم شدهای؟
من بدین نیزه و این تیر و کمان
اندرین بیشه نباشم به امان
ازکجایی؟ زکجا آمدهای؟
شب درین بیشه چرا آمدهای؟
کاندرین بیشه بغیر از من و شیر
شب کسی پا ننهاده است، دلیر
پیرزن قصهٔ خود بازنمود
شکوه از بخت بد آغاز نمود
پهلوان گفت بدان پیر عجوز
که تو با این همه آزار هنوز
می کنی باز به درگاه خدا
به چنان ظالم غدار دعا؟
ییر زن گفت بدوکای سرهمرد
گرد کار من و فرزند مگرد
گر میان من و او شد شکرآب
تو مزن دست و مشوران دگر آب
که جوان است و جوان نادانست
رنج او بر دل من آسان است
طالب شادی او بودم من
پی دامادی او بودم من
چون که داماد شد و یار گرفت
چه زبانگر ز من آزارگرفت
بهخطایی که نبوده است به چیز
نکشم دست ز فرزند عزیز
گرچه دارم جگر از جورش ریش
بد نخواهم بهجگرگوشهٔ خویش
هرچه ناخن زنم اندر دل تنگ
بجز این پرده ندارد آهنگ
پهلوان گفت به خویش ازسر درد
لاف مردی چه زنی؟ اینک مرد!
شیرمردان ز تو بودند فکار
اینکت پیر زنی کرد شکار
نره شیر است و یا پیرزنست
پیرزن نیست که این شیرزنست
باچنینقلبوچنینلطفوگذشت
میتوانبر دوجهان سلطان گشت