غزل ۲۲۱
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند
چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند
هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند
تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک
من چنان زار بگریم که به باران ماند
طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
حیوانیست که بالاش به انسان ماند