غزل شمارهٔ ۵۰۸۷
در دل اثر از تیغ کند زخم زبان بیش
صد پیرهن ازتن بود آزردن جان بیش
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از زلزله شد غفلت ابنای زمان بیش
با حرص محال است که اندازه شود جمع
پیوسته بود لقمه موران ز دهان بیش
از قامت خم رفت دل و دست من از کار
از حلقه شدن گرچه شود زورکمان بیش
چون دام در خاک سراپای بود چشم
گردد ز لحد چشم حریصان نگران بیش
مانع نشود طول امل خرده جان را
از موج شود بال و پر ریگ روان بیش
بیهوشی دولت شود از باده دو بالا
در جوش بهاران شود این خواب گران بیش
بی برگ نترسد ز شبیخون حوادث
لرزد دل برگ از نفس سرد خزان بیش
از بی گهری دست صدف شد کف سایل
از ریزش دندان شود اندیشه نان بیش
از پرورش دل همه مشغول به جسمند
از آینه دارند غم آینه دان بیش
در فصل خزان برگ به صد رنگ برآید
درپیر بود حسرت الوان ز جوان بیش
از مزد شود سختی هرکار گوارا
حمال ببالد به خود از بار گران بیش
از خصم برونی است بتر خصم درونی
ازخواب حذر می کند از گرگ شبان بیش
از دشمن بیگانه اگر خلق هراسند
صائب کند اندیشه ز اخوان زمان بیش