غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
عاجزی از عاشق، از معشوق طنازی خوش است
از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است
کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را
ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است
خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است
خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است
سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست
زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است
خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود
از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است
تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است
چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است
گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه
شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است