غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است
یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است
از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است
غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است
دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است
نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است
نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است