غزل شمارهٔ ۴۲۹۷
در کوی عشق درد وبلا کم نمی شود
از باغ خلد برگ ونوا کم نمی شود
موج از شکست روی نمی تابد از محیط
اخلاص ما به جور وجفا کم نمی شود
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست
عمر شب فراق چرا کم نمی شود
تا چون هدف ترا رگ گردن بجای هست
آمد شد خدنگ قضا کم نمی شود
قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد
شوق حرم به قبله نما کم نمی شود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی شود
بی آفتاب، صبح چه روشنگری کند
از نامه تیره روزی ما کم نمی شود
دندان به دل فشار، گر اهل سعادتی
بی استخوان غرور هما کم نمی شود
تیغ شهادت است دل گرم را علاج
این تشنگی به آب بقا کم نمی شود
سیری ز وصل نیست دل بیقرار را
از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود
نتوان ز طبع شعله برون برد اشتها
تا زنده است، حرص گدا کم نمی شود
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
درد سخن به هیچ دوا کم نمی شود