غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
عالمی را از عمارت پای در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است
باعث امیدواری شد من افتاده را
تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام
تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است