غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
چشم ما پوشیده از خواب پریشان گشته است
از هجوم سنبل این سرچشمه پنهان گشته است
تا چه باشد نوشخند آن عقیق آبدار
کز جواب خشک بر من آب حیوان گشته است
گر گشایندش رگ جوهر، نگردد با خبر
بس که بر رخسار او آیینه حیران گشته است
از نشاط دردمندی، درمندان ترا
استخوان چون بسته زیر پوست خندان گشته است
گر چه باشد لیلة القدر آن خط مشکین مرا
صبح رخسار ترا شام غریبان گشته است
گر زند با چشم شوخش لاف همچشمی غزال
می توان بخشید، مسکین در بیابان گشته است!
در مذاقش خون دل خوردن گوارا می شود
بر سر خوان فلک هر کس که مهسان گشته است
گوشه دلتنگیی دارم که چشم تنگ مور
پیش چشمم عرصه ملک سلیمان گشته است
گوی زرین سعادت در خم چوگان اوست
قامت هر کس ز بار درد چوگان گشته است
نوخط ما گر ندارد رحم در دل، دور نیست
چند روزی شد که این کافر مسلمان گشته است
نیست صائب پاکدامانی به جز آب روان
شبنم من بارها بر این گلستان گشته است