غزل شمارهٔ ۴۷۵۸
از شراب ارغوانی چهره را گلرنگ ساز
بر نسیم از جوش گل جای نفس راتنگ ساز
می رسد روزی که بر بالینت آید آفتاب
همچو شبنم سعی کن آیینه را بی زنگ ساز
از تماشای تو دلهای اسیران آب شد
بعد ازین آیینه خود از دل چون سنگ ساز
چون میسرنیست قانون فلک را گوشمال
این نوای تلخ را از پنبه سیر آهنگ ساز
پاکدامانی میسر نیست بی خون جگر
تا به بیرنگی رسی یک چند با نیرنگ ساز
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
چند روزی مصلحت رابا جهان تنگ ساز
گر نداری ظرف خون خوردن درین بستان چو گل
زین شراب لعل دست و دامنی گلرنگ ساز
تا چو شبنم از دامان گلها برخوری
گریه خود را درین بستانسرا بیرنگ ساز