غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند