غزل شمارهٔ ۲۵۴۷
سیر چشمی خاک در چشم سخاوت می کند
مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند
ای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشو
لاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کند
در گلستانی که جولانگاه سرو همت است
شبنمی تسخیر خورشید قیامت می کند
نیستی طاوس، در قید خودآرایی مباش
کعبه با یک جامه در سالی قناعت می کند
شیوه اهل محبت نیست دل برداشتن
در فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کند
صائب از قید تعلق فرد شو آسوده باش
باغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند