غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
تا به فکر گوشوار آن سیمبر افتاده است
پیچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است
رشته سر در گم جان را به دست آورده است
دیده هر کس بر آن موی کمر افتاده است
هست چون تسبیح در هر رشته اش صددل گره
بس که در زلف تو دل بر یکدگر افتاده است
گر چه پیش افتاده در ظاهر، ولی رو بر قفاست
راه پیمایی که پیش از راهبر افتاده است
پرده خوابش کند در چشم کار بادبان
هر که را بر ساحل از دریا نظر افتاده است
می کشم چون بید مجنون خجلت از بی حاصلی
من که پیش از سایه بر خاکم ثمر افتاده است
کشتی مغرور من از منت خشک کنار
در کمند وحدت از موج خطر افتاده است
گوهر شهوار می آید به غواصی به دست
پا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده است
برق عالمسوز باشد لازم ابر سیاه
آتشم در خرمن از دامان تر افتاده است
همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موی سفید
در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
گر چه باشد در ضمیر خاک صائب مسکنش
از قناعت مور در تنگ شکر افتاده است