غزل شمارهٔ ۲۲۸
به راهت بینم و از بیخودی بر رهگذر غلتم
به هر جا پانهی، از شوق پابوست به سر غلتم
به هر پهلو که میافتم به پهلوی سگت شبها
نمیخواهم کز آن پهلو، به پهلوی دگر غلتم
بدان در وقت بسمل از تو میخواهم چنان زخمی
که عمری نیمبسمل باشم و بر خاک درغلتم
به امیدی که روزی بر سرم آید سگ کویت
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم
چنان زار و ضعیفم در هوای سرو بالایی
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
نمیخواهم که از بزم وصال او روم بیرون
کرم کن، ساقیا، جامی که آنجا بیخبر غلتم
هلالی چون مرا در کوی آن مه ناتوان بینی
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم