غزل شمارهٔ ۲۲۷
هر شب به سر کوی تو از پای درافتم
وز شوق تو آهی زنم و بیخبر افتم
گر بار غم اینست که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و به تیغم بنوازی
تا در دم کشتن به تو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که به بوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، به محراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک درافتم
گمراهی من بین که درین مرحله هر روز
از وادی مقصود به جای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که آغشته به خون جگر افتم