غزل شمارهٔ ۲۴۱۷

از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد