غزل شمارهٔ ۲۴۱۶
بر من از روشندلی وضع جهان هموار شد
خار در پیراهن آتش گل بی خار شد
خودبخود چون غنچه واشد عقده ها از کار من
تا درین بستانسرا دست و دلم از کار شد
دور گردان را وصال پرده داران هم خوش است
طوطی ما از ادب یکرنگ با زنگار شد
گر شود مرکز، بسوزد شهپر پرگار را
نقطه بی طالع من بس که بی پرگار شد
هر که را بیماری چشم تو بر بستر فکند
هر پرستاری که آمد بر سرش بیمار شد!
ننگ قیمت بر ندارد گوهر روشندلان
ای خوش آن گوهر که آب از گرمی بازار شد
مستی غفلت میان دیده و دل شد حجاب
پرده خوابم نقاب دولت بیدار شد
در شبستان فنا صبح امیدی می شود
هر نفس کز زندگانی صرف استغفار شد
وحشت ارباب بینش را فزاید رنگ و بو
شبنم از نزدیکی گل آتشین رفتار شد
عالم پرشور بر روشن ضمیران دوزخ است
در بهشت افتاد تا آیینه ما تار شد
شبنم گستاخ گردد حلقه بیرون در
هر کجا مژگان من خار سر دیوار شد
بیش ازین صائب نمی باشد عبادت را اثر
رفته رفته رشته تسبیح من زنار شد