غزل شمارهٔ ۵۵۶۸
نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم