غزل شمارهٔ ۵۵۶۷
غبار آلود عصیان بس که شد جان هوسناکم
سرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکم
ز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرم
که می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم
چه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر را
چرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکم
ز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آید
نیالاید به خون بیگناهان دامن پاکم
مرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماند
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
ز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشم
نگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه چاکم
به گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گردد
نه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکم
ز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شد
سرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکم
ز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیرد
نمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم
چو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارم
فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم
زمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائب
مگر زآلودگیها پاک سازد گریه تاکم