غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
به غیر خشم که در خوردنش وبالی نیست
درین بساط دگر روزی حلالی نیست
به نور زنده دلی دار خانه را روشن
که آفتاب دل زنده را زوالی نیست
نه از خدا و نه از خلق شرم خواهی داشت
ترا که در گنه از خویش انفعالی نیست
کلید قفل لئیمان بود زبان سؤال
وگرنه ز اهل کرم حاجت سؤالی نیست
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که در بساط فلک، روزی حلالی نیست
هزار عقده فزون است سرو را در دل
فسانه ای است که آزاده را ملالی نیست
به غیر زهره شیران که آب گردیده است
به راه عشق دگر چشمه زلالی نیست
توان ز تربت مجنون شنید جوش نشاط
حضور مردم دیوانه را زوالی نیست
ز فکر مرغ چمن نیست غنچه فارغبال
سری که بر سر زانوست، بی خیالی نیست
نوشته اند برات مرا به میکده ای
که آب در جگر تشنه سفالی نیست
مشو چو ماه تمام از شکست خود غافل
که غیر نقص درین انجمن کمالی نیست
به داغ عشق اگر سینه را نسوخته ای
در آسمان تو خورشید بی زوالی نیست
دل رحیم ندارند غنچه ها صائب
در آن ریاض که مرغ شکسته بالی نیست