غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
شب فراق ز روز حساب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست