غزل شمارهٔ ۴۳۹۸
زخمی که ز تیغ تو مرا برسپرآمد
بیش از همه زخمی به جگر کارگر آمد
راهش به خیابان حیات ابدافتاد
عمری که به اندیشه زلف توسرآمد
در دیده خورشیدسیه کردجهان را
خطی که ازان چهره روشن بدرآمد
دست از کمر مور میانان نکشیدم
چندان که مرا شیشه دل برکمر آمد
هر برگی ازوبرگ نشاط است جهان را
چون فاخته سروی که مرا زیرپرآمد
از شور قیامت نکندروی به دنبال
هرکس به تماشای تو از خویش برآمد
از خویش برون رفته به همراه ناستد
آواره شد آن کس که مرا براثرآمد
نه روزی موری شدونه قسمت برقی
این دانه به امیدچه از خاک برآمد
فارغ ز جهان کرد مرا تیغ شهادت
آسوده شد آبی که به جوی گهر آمد
شد حلقه بیرون در اندیشه کونین
در خانه هر دل که خیال تو در آمد
از دانه ما نشوونماچشم مدارید
کاین تخم نفس سوخته از خاک برآمد
صائب چه کشم منت دلسوزی احباب
چون لاله مرا داغ برون از جگر آمد