غزل شمارهٔ ۴۳۹۷

تا چنددلت برمن مهجور نبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد