رفیقی گفت با من کان فلانی
حلالی میخورد قوت جهانی
که جزیت از جهودان میستاند
وز آنجا میخورد، به زین که داند
بدو گفتم که من این میندانم
من آن دانم که من ننگ جهانم
که باید صد جهود بس پریشان
که تا خواهند از من جزیت ایشان
تو گر کم کاستی خویش بینی
بسی از خود سگی را بیش بینی
وجودت با عدم درهم سرشتست
که این یک دوزخ و آن یک بهشتست
اگر یک بیخ ازین دوزخ نماندست
بسی سگ بستهٔ آن کخ بماندست
اگر صد بار روزی غُسل سازی
چو با خویشی نهٔ جز نانمازی