غزل شمارهٔ ۵۱۴۳
دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟
عاشق ازمعشوق هیهات است جان دارد دریغ
آن که ازدندان ترابخشید چندین آسیا
بی دهن وا کردنی حاشا که نان دارد دریغ
حسن را با سینه چاکان التفات دیگرست
ماه ممکن نیست پرتو ازکتان دارد دریغ
نیست بخل، از دورباش بی نیازیهای ماست
نعمت خود را اگر ازماجهان دارد دریغ
آن که می بخشد سگان رالقمه بی استخوان
از همای ما ز خشکی استخوان دارد دریغ
آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تو نان دارد دریغ
نیست جز روی زمین خورشید را جولانگهی
عشق هیهات است لطف ازخاکیان دارد دریغ
آب را کافر نمی دارد دریغ از تشنگان
چون کسی از تیغ خونخوار تو جان دارد دریغ؟
عاقبت خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
این سزای آن که آب ازتشنگان دارد دریغ
سخت می ترسم که ازسنگین دلیها آسمان
ازمن دیوانه سنگ کودکان دارد دریغ
بهتر از سیری دهن بندی نباشد شیر را
غافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دریغ
درکنار بحر صائب قطره دریا می شود
کس چرا جان راازان جان جهان دارد دریغ؟