غزل شمارهٔ ۵۱۴۴
جان چرا عاشق ازان گل پیرهن دارد دریغ؟
کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغ
قطره باران گهر می گردد از گوش صدف
از سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟
شمع باآن سرکشی پروانه را در برکشید
روی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغ
می شود آب روان شکر زجوی نیشکر
جان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟
مصر غربت میگذارد تاج عزت برسرش
گر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغ
می شود دربوته خجلت به صد تلخی گلاب
هرکه چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغ
می چکد آب ازلب میگون او بی اختیار
آب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغ
گر چه چون یعقوب چشمم شد سفید ازانتظار
آن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغ
می شود خون مشک درناف غزالان ختن
دل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟
چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلان
نیست ممکن پرتو خود ازیمن دارد دریغ
زر به زر دادن پشیمانی ندارد درقفا
خرده جان کس چرا ازان سیمتن دارد دریغ؟
گر چه رزق مور خط می گرددد آخر شکرش
حرف تلخ ازعاشق آن شیرین دهن دارد دریغ
گر چه از چشم ترمن قامتش بالاکشید
جلوه خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغ
اختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟
آن که خار راه خود ازپای من دارد دریغ
هرکه صائب لذت ازگفتار شیرین یافته است
چون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟