شمارهٔ ۵۳
ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای
بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای
گر دولت است در سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یار پای
تا آن زمان که دست دهد شادیی تو را
با غصه سر درآور و با غم بدار پای
بنشین، ز آستانهٔ او برمگیر سر
برخیز، لیکن از در او برمدار پای
سر با لجام عشق درآور که در مسیر
بیضبط مینهد شتر بیمهار پای
گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای
سودای عشق در سر هر کس که خانه کرد
بیرون نهاد از دل او اختیار پای
چون تو مقیم دایرهٔ عشق او شدی
در مرکز ثبات بنه استوار پای
ور نقطهٔ سر از الف تن جدا شود
بیرون منه ز دایره پرگاروار پای
یاری گزیدهام که نهد پیش روی او
مه بر سر بساط ادب شرمسار پای
از بس که گشت گرد سر زلف او، شدهست
اندیشه را چو دست عروس از نگار پای
وز بحر عشق او که ندارد کرانهای
آن برد سر که باز کشید از کنار پای
مانند سایه این مه خورشید روی را
در پی بسی دویدم و کردم فگار پای
گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت
هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای
کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست
بنشین به گوشهای و به دامن در آر پای
با دست برد عشق نماند به جای سر
بر تیز نای تیغ نگیرد قرار پای
ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست
بر روی آسمان نهد از افتخار پای
چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر
چون در ره تو نیست نیاید بکار پای
در محفلی که دست تو بوسند عاشقان
نوبت چو آن بنده بود پیش دار پای ...