شمارهٔ ۵۲
زهی ز طرهٔ تو آفتاب در سایه
به پیش پرتو روی تو ماه و خور سایه
هوای عشق تو را مهر و ماه چون ذره
درخت لطف تو را هر دو کون در سایه
بنزد عقل چو خورشید روشن است که نیست
کسی به قامت و بالای تو مگر سایه
چو سایه بر من بینور افگنی گویند
که آفتاب فگندست سایه بر سایه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه
چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پای تا به سر سایه
ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایه
چو خواست کز من شیرین سخن بر آرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سایه
چه گردنان که کله زیر پایت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه
ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سایه
ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه
به اعتدال شود چون هوای فصل ربیع
اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه
تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه
تو آفتاب زمینی وگر خوهی ندهد
به آسمان و به ماه از تو زیب و فر سایه
ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام در شب تاریک جلوهگر سایه
ز تاب مهر تو در روی ذرههای حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه ...