غزل شمارهٔ ۳۰۳
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
                        که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
                        این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
                        کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
                        بوسهای گر بربودم ز لبت طیره مشو
                        چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
                        نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو
                        همه تشویشم از آنست که خووا نکند
                        در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار
                        زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
                        چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل
                        گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
                        دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:
                        اوحدی،گریه نگهدار، که رسوا نکند