غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
آن کیست کلای کج نهاده
بر بسته میان و برگشاده
بگشوده در شرابخانه
مستانه صلای عام داده
رندانه درآمده به مجلس
بر دست گرفته جام باده
سلطان خود و سپاه خویشست
گه گشته سوار و گه پیاده
در کنج دل خرابهٔ ما
گنجی ز محبتش نهاده
شاهانه به تخت دل نشسته
جان همچو غلام ایستاده
بر هر طرفش هزار سید
هستند خراب و اوفتاده