غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
از خط شبرنگ حسن یار صد چندان شده است
کز ته هر حلقه خورشید دگر تابان شده است
می مکد چون شمع تا روز جزا انگشت خویش
هر که بر خوان وصال او شبی مهمان شده است
آسمان از کهکشان در حلقه زنار اوست
ناخدا ترسی که ما را رهزن ایمان شده است
از دو عام می برد نظارگی را دیدنش
حسن بالا دست این یوسف چه باسامان شده است
دیده بد دور ازین یوسف که دور آسمان
در زمان حسن او یک دیده حیران شده است
دل ز شوخی در تن خاکی نمی گیرد قرار
این شرر در سینه خارا سبک جولان شده است
پنجه فولاد را از چرب نرمی می بریم
از رگ ما نیشتر بسیار رو گردان شده است
خنده شادی خطر بسیار دارد در کمین
پسته زیر پوست از چشم بدان پنهان شده است
یاد ما کردن چه سود اکنون که آن کنج دهن
از غبار خط مشکین گوشه نسیان شده است
از ملاقات گرانجانان درین وحشت سرا
سود ما این بس که ترک زندگی آسان شده است
من به این سرگشتگی صائب به منزل چون رسم؟
در بیابانی که چندین خضر سرگردان شده است