غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
بر من از پیری سرای عاریت زندان شده است
زندگی دشوار و ترک زندگی آسان شده است
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
منقلب اوضاع من از گردش دوران شده است
دل ضعیف و مغز پوچ و خلق تنگ و فهم کند
اشتها کم، حرص افزون، معده نافرمان شده است
چشم کند و گوش سنگین، دست لرزان، پای سست
جای دندان جانشین گوهر دندان شده است
می رود آب از دهان و چشم من بی اختیار
کشتی بی لنگرم بازیچه طوفان شده است
رعشه برده است از کفم بیرون عنان اختیار
زین تزلزل، خانه معمور تن ویران شده است
عمر گردیده است از قد دو تا پا در رکاب
زندگی زین اسباب چوگانی سبک جولان شده است
هر رگی در پیکر زار من از موی سفید
چون چراغ صبحدم بر زندگی لرزان شده است
قامتم گشته است از بار گنه خم چون کمان
آه چون تیر خدنگ از سینه ام پران شده است
کرده دلسرد از حیاتم برگریزان حواس
زین خزان بی مروت گلشنم ویران شده است
در کهنسالی مرا کرده است صید خویش حرص
جسم من در زندگانی طعمه موران شده است
گوی سر در فکر رفتن نیست از میدان خاک
قامت خم گشته ام هر چند چون چوگان شده است
رفته جز یاد جوانی هر چه هست از خاطرم
طاق نسیان قامتم هر چند از دوران شده است
ریشه طول امل هر روز می گردد زیاد
از خزان هر چند نخل قامتم لرزان شده است
چون کنم کفران نعمت، کز گرانی های گوش
عالم پر شور بر من شهر خاموشان شده است
صبح محشر نیست گر موی سفید من، چرا
صائب اوراق حواسم نامه پران شده است؟