قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش شاه طهماسب
آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پردهها نهانباشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقههای رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشتهای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بیزنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنهای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که میخواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصههای جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمیماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو میرود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد