بخش ۴ - حکایت شیخ مصلحالدین سعدی شیرازی، رحمةالله، که چون این بیت بگفت که: «برگ درختان سبز، در نظر هوشیار» «هر ورقی دفتریست معرفت کردگار» یکی از اکابر در خواب دید که جمعی از ملائکه طبقهای نور از بهر نثار وی میبردند:
سعدی آن بلبل «شیراز سخن»
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری سحرنمای
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مطلع انوار قدم
جان از آن مژدهٔ جانان مییافت
بر خرد پرتو عرفان میتافت
عارفی زندهدلی بیداری
که نهان داشت بر او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یک از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان! تا به کجا؟
مژده دادند که: «سعدی به سحر
سفت در حمد، یکی تازه گهر
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است»
خواببین عقدهٔ انکار گشاد
رو بدان قبلهٔ احرار نهاد
به در صومعهٔ شیخ رسید
از درون زمزمهٔ شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر میکرد
با خود آن بیت مکرر میکرد