غزل شمارهٔ ۵۲۶۸
تا چند کشم درد سر از رهگذر دل
کو عشق که فارغ شوم از دردسر دل
بیم است که چون شهپر پروانه بسوزد
نه پرده نیلی ز فروغ گهر دل
آشفته دماغان خبر از خویش ندارند
از زلف همان به که نپرسم خبر دل
تا در نظرت سبحه و زنار یکی نیست
دریاب که دارد رگ خامی ثمر دل
گنج گهرست آن که توان پی به سرش برد
هر بیهده گردی نبرد پی به سر دل
شد سرمه درین وادی سوزان نفس برق
ای راهرو خام مرو براثر دل
صد مرحله از کعبه مقصود فتد دور
هرکس که کند رو به قفا در سفر دل
بی رخنه دل راه به جنت نتوان برد
دست من و دامان تو ای رخنه گر دل
چندان که نظر کار کند بیخبرانند
ای دلشد گان از که بپرسم خبر دل
گورست سرایی که در او نیست چراغی
هر شب ببر ازآه چراغی به سر دل
خورشید که روشنگر ذرات وجودست
دریوزه اکسیر کند از نظر دل
صائب گهر دل اگر از پرده برآید
درنه صدف چرخ نگنجد گهر دل