غزل شمارهٔ ۵۲۶۷
حیرت نگر که در بغل غنچه بوی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل