غزل شمارهٔ ۴۵۲۲
برانگیزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد