غزل ۴۶۲
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
با شهد میرود ز دهانت به در سخن
گر من نگویمت که تو شیرین عالمی
تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن
واجب بود که بر سخنت آفرین کنند
لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
هرگز شنیدهای ز بن سرو بوی مشک
یا گوش کردهای ز دهان قمر سخن
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش
من عهد میکنم که نگویم دگر سخن
چشمان دلبرت به نظر سحر میکنند
من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن
ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود
در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن
وصفی چنان که لایق حسنت نمیرود
آشفته حال را نبود معتبر سخن
در میچکد ز منطق سعدی به جای شعر
گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن
دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود
هر گه که در سفینه ببینند ترسخن