غزل شمارهٔ ۱۸۴
حاش لله! کز رخت چشم افکنم سوی دگر
خوش نمیآید به جز روی تو ام روی دگر
تازه گلهای چمن خوشرنگ و خوشبویند، لیک
گلرخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر
زینت آن روی نیکو خال بس، خط، گو مباش
حسن او را در نمیباید سر موی دگر
کشتن آمد خوی آن بیرحم وز آنم باک نیست
باک از آن دارم که گیرد غیر ازین خوی دگر
روز محشر کز جفای نیکوان نالند خلق
باشد آن بدخوی ما را هر سو دعاگوی دگر
هر که را خاک سر کوی تو دامنگیر شد
کی به دامانش رسد گرد سر کوی دگر؟
دی چو با آن زلف و رخ سوی هلالی آمدی
رفت آرام و قرارش هر یکی سوی دگر