غزل شمارهٔ ۶
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
                        از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
                        دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
                        و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
                        چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
                        یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
                        یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
                        دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
                        در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
                        کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند