غزل شمارهٔ ۷
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
                        دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
                        ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
                        نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
                        مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
                        که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
                        بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
                        نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید