غزل شمارهٔ ۴۱۹۵
جان رمیده جسم گران را چه می کند
تیر ز شست جسته کمان را چه می کند
مژگان غبار آینه اهل حیرت است
محو رخ تو باغ جنان را چه می کند
چون مغز پخته شد شود از پوست بی نیاز
یکتای عشق هر دوجهان را چه می کند
لنگر حریف شورش دریای عشق نیست
دیوانه تو رطل گران را چه می کند
شکرخدا که نیست به کف اختیار ما
دست زکار رفته عنان را چه می کند
تن پروران به رشته جان بسته اند دل
از خود گسسته رشته جان را چه می کند
بالاتر از یقین وگمان است جای او
جویای او یقین وگمان را چه می کند
در راه عشق دام عمارت مکن به خاک
از لامکان گذشته مکان را چه می کند
صائب زبان خوش است پی عرض مدعا
بی مدعای عشق زبان را چه می کند