غزل شمارهٔ ۴۱۹۴
با مردم آنچه شعله ادراک می کند
کی برق خانه سوز به خاشاک می کند
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه با من غمناک می کند
کی می رسد به اهل جنون عمر اهل عقل
مجنون هزار سلسله درخاک می کند
هر کس گره کند به دل ازدوست شکوه را
تخم عداوتی است که در خاک می کند
کرده است از ثمر به وصال شکوفه صلح
از خیر هر که سیم وزر امساک می کند
هر چند پا ز کوی خرابات می کشم
دستی بلند در طلبم تاک می کند
از سر گذشته تو چو قمری ز طوق خود
در بیضه فکر حلقه فتراک می کند
خواهد به سعی پنجه مرجان کند سفید
آن کس که اشک از مژه ام پاک می کند
واعظ ز خبث خلق دهن را نکرده پاک
دندان خود سفید به مسواک می کند
من چون ز می شکفته نباشم درین چمن
کز گریه عذر خواهی من تاک می کند
چون صبح سر زند ز گریبانش آفتاب
هرکس به صدق پیرهنی چاک می کند
امروز غیر طبع سخن آفرین تو
صائب که رتبه سخن ادراک می کند