مگر شد ناگهی دزدی گرفتار
ز گرد راه بردندش سوی دار
امان میخواست از عجز و نیازی
که ریزد آب و بگزارد نمازی
که یا رب در چنین وقتی وجائی
که میبینم بهر موئی بلائی
ببین تاتیغِ قهرت بر سر دار
چه میآرد برویم آخر کار
تو از قهرم چنین حیران گرفته
من از مهر تو ترک جان گرفته
چنینم من که گفتم تو چنانی
کنون جان میدهم دیگر تو دانی
چنین ده جان اگر جان میدهی تو
وگرنه عمر تاوان میدهی تو
اگر خونت زند از قهر او جوش
مکن هرگز بلطف او را فراموش
سبک رو چون گرانجانی زره نیست
بشادی زو که غم رادستگه نیست
عروسی جهان ماتم نیرزد
که صد شادی او یک غم نیرزد
چو خواهد کرد گردونت پیاده
سواری را بکن ابرو گشاده