غزل شمارهٔ ۴۵
وه! چه عمرست این که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را به صد تلخی سپردم عاقبت
گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت
بر لب آمد جان و بر دل حسرت تیغت بماند
تشنهلب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت
بس که آمد چون قلم بر فرق من تیغ جفا
نام خود را تختهٔ هستی ستردم عاقبت
گشتم از خیل سگان او بحمدالله که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
ای که میگویی هلالی حاصل عمر تو چیست؟
سالخا جان کندم، از هجران بمردم عاقبت