غزل شمارهٔ ۱۲۹
یارب! غم ما را که به عرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد پریشان شوم از غم
کز من به تو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردیست که درد و غم ما را
بیغم نکند باور و بیدرد نداند
خونینجگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده به هر چشم زدن خون بچکاند
عالم همه غم دان و غم او مخور ای دل
می خور، که تو را از غم عالم برهاند
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که تو رت بیند و در دیده نشاند
من بندهام، از بهر چه میرانی ازین در،
کس بندهٔ خود را ز در خویش نراند
خواهد که شود کشته به تیغ تو هلالی
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند