غزل شمارهٔ ۶۲۴
از تو مرا تا به کی بیسر و سامان شدن؟
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
واقعهای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن