گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی

سعدی / بوستان / باب ششم در قناعت

کمال است در نفس مرد کریم
گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟
مپندار اگر سفله قارون شود
که طبع لئیمش دگرگون شود
وگر درنیابد کرم پیشه، نان
نهادش توانگر بود همچنان
مروت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع
خدایی که از خاک مردم کند
عجب باشد ار مردمی گم کند
ز نعمت نهادن بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی
به بخشندگی کوش کآب روان
به سیلش مدد می‌رسد ز آسمان
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگر باره نادر شود مستقیم
وگر قیمتی گوهری غم مدار
که ضایع نگرداندت روزگار
کلوخ ارچه افتاده بینی به راه
نبینی که در وی کند کس نگاه
وگر خردهٔ زر ز دندان گاز
بیفتد، به شمعش بجویند باز
بدر می‌کنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟
هنر باید و فضل و دین و کمال
که گاه آید و گه رود جاه و مال