غزل شمارهٔ ۱۰۳
ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد وندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
با مرهمی چنینم چون خسته میگذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعب است ناامیدی بعد از امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم به شرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من برآری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانهٔ دلم را زین بند رستگاری
گل را نمیتوانم کردن به دوست نسبت
ای گل به پیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
«چون است حال بستان ای باد نوبهاری»