غزل شمارهٔ ۱۰۲
ای که از سیم خام تن داری
قامتی همچو نارون داری
در قبایی کسی نمیداند
که تو در پیرهن چه تن داری
تا نگفتی سخن ندانستم
که تو شیرین زبان دهن داری
تو بدان دام زلف و دانهٔ خال
صد گرفتار همچو من داری
تو چنین چشم و ابروی فتان
بهر آشوب مرد و زن داری
زیر هر غمزهای نمیدانم
که چه ترکان تیغ زن داری
در همه شهر دل نماند درست
تا چنان زلف پر شکن داری
زنده در خرقههای درویشان
چه شهیدان بیکفن داری
در فراق تو سیف فرغانی
میکند صبر و خویشتن داری